سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گرامی ترین عزّت، دانش است، زیرا با آنشناخت معاد و معاش به دست آید و خوارترین خواری، نادانی [امام علی علیه السلام]
صفا و دوستی در کنار صمیمیت
سامان حیدری ( دوشنبه 88/7/6 :: ساعت 2:15 عصر )

امروز یکی از بهترین دوستام ، یکی که برادر صدا میکنمش ، برام چیزی رو تعریف کرد از خودش که من رو تحت تعثیر قرار داد ! اینجا مینویسم براتون !
داداش مهدیه من از 7 ماه پیش شروع میکنه به نوشتن یه برنامه ، برنامه ای برای مشاورین املاک ، خودش که برام تعریف میکرد میگه که در شرف این بودم که بتونم یک ملیون تومن بفروشمش ، برنامه رو شروع میکنه به نوشتن ، بعد از گذر مدتی که برنامه کمی نوشته میشه متوجه این موضوع میشه که بابا این برنامه هه که خودش نوشته ارزشش بیشتر از اینهاست ، یک ملیون چیه این برنامه 20 ملیونی می ارزه ! خلاصه ادامه میده تا تمومش کنه ، یه هدف از تمام کردن این برنامه داشت ، رسیدن به عشق و آسودگی در رابطه ، اونطور که خودش میگفت ، هدفش این بود که با تموم کردن برنامش میخواست تو رابطه عاطفی که با یه دختر داشت هیچ مشکلی نداشته باشه ! در حال نوشتن برنامه بود که یه روز تو خیابون صحنه ای رو میبینه ، میره تو فکر ، ایده ای تو برنامه با دیدن اون صحنه تو سرش تلپ میخوره ، میاد خونه و شروع میکنه به نوشتنش با این ایده جدید ، مجبور میشه که برنامه رو کمی از نو بنویسه ، خلاصه در طی این ماجرا به معشوقش نمیگه که قضیه چیه که قافل گیرش کنه ، اما قضیه این بود که اون ایده که دیده بود باعث میشد که برنامش بالای 100 ملیون فروش بره ! آره ، مهدی با اون برنامه پولدار میشد و میتونست به راحتی با معشوقش سیر کنه ! در ادامه این راه براش باز بود که استعدادش تو برنامه نویسی رو کشف کنن و بهش کار خوبی با در آمد خوبی بدن ، اینطور که من خودم اطلاعات دارم برنامه نویسی در آمدش خیلی بالاست و ساعتی کار میکنن ! اگر حفه ای باشن ساعتی بالای 5 ملیون ! یکی از آشنا های من هم برنامه نویس هست و الان تو کالیفرنیا داره زندگی میکنه ، حسابی پولداره ! خلاصه مهدی به معشوقش چیزی در این باره نگفت که حسابی شوق تو وجود معوقش رو ببینه موقعی که برنامه رو فروخت ! برنامه داشت تموم میشد که مهدی شکست عشقی بدی میخوره ! مهدی بعد از شکستش پدرش رو بر اسر یه تصادف از دست میده دقیقا 3 روز بعد از شکستش پدرش فوت میکنه ! مهدی روانی میشه ! یک هفته تو تیمارستان روانی ها نگه میدارنش ، مادرش رو صندلی چرخ دار تا مدتی رو باید طی کنه ، مهدی که فشار شکست عشقی براش یه دنیا درد بود باید فشار فوت پدرش رو هم متحمل میشد و اونی که تنها نقطه ضعفش احساساتش بود و غم کسایی که دوسشون داشت ! اون آدم حالا این بلاها همه با هم سرش اومد ، به نظر شما آخرش چی به سرش میاد ؟ مهدی یک هفته تو تیمارستان فقط داد کشید و فریاد زد ، یک هفته فقط پرستار ها رو که براش غذا میاوردن میزد و خودش رو میکوبید به در و دیوار ، دستاش رو بستن و به تخت نگهش داشتن ! هر روز انقدر آرامبخش و مسکن بهش میزدن که یه فیل رو از پا در میاورد ، اما خدا مهدی رو تنها نذاشت و یه فرصت برای ادامه زندگیش بهش داد ، مهدی آروم گرفت و با اسرار خواهرش و دامادش مرخصش کردن که از مراقبت کنن ، مهدی مدتی رو به همراه مادرش خونه خواهرش میمونه ، تو این مدت حسابی آروم میشه ، مهدی که بنده خدا به خاطر دیوانگی از فشار زیاد حتی برای پدر نازنینش نتونسته بود یه مراسم آبرو مندانه بگیره و خواهر و دامادش که کمرشون شکست در این مسیر که مادر ، پدر و برادرش رو جمع کنه و خودش رو‏ آروم نگه داره تمام کار ها رو کرده بود ! مهدی وقتی که دوباره به خوی انسانیه خودش برگشته بود خودش رو یک مرد واقعی میدید ، خودش رو کسی میدید که از زیر یک فشار که هر کسی نمیتونه تحملش کنه بیرون اومده و الان دوباره سالمه ! از عالم دیوانگیش که برای من میگفت خیلی گریم گرفت ! من کمی مغرور هستم گریه نمیکنم زیاد ، فقط زمانی اشکم در میاد که یه آهنگ و موسیقی زیبا بشنوم یا بنوازم ! اما وقتی از عالم دیوانگیش برام تعریف کرد به وضوح گریم گرفته بود ، میگفت همش پدرش و معشوقش رو میدیده که بقلش میکنن و سریع غیب میشن ، این عمل براش مثل عذاب بود ! و مدام اینطوری میشد ، وقتی که غیب میشدن میگفت داد میکشید هوار میزد خودش رو به در و دیوار میکوبید‏ ! اما مهدی سالم بیرون اومد ! اون بهم گفت خدا رو به وضوح حس کردم که دستم رو گرفت بقلم کرد و آرومم کرد ! خدا رو حس کردم که دوباره به من قدرت میداد تا به زندگی ادامه بدم ! گفت قدرتی که بهم داد رو نگه داشتم و رفتم سر برنامم که تمومش کنم ، مهدی دیگه انگیز به اتمام برنامش معشوقش نبود بلکه معشوق هایش بود ، برای مادری که براش مونده بود ، خواهری که دوسش میداش و دامادی که مثل برادر در کنارش بود ! مهدی برنامش رو تموم کرد و به تهران رفت تا بفروشتش ، گفت وقتی که بهم گفتن این برنامه رو 600 ملیون میخرن تمام بدنم یخ کرد پاهام لرزیده بودهن یخ کرده بودن ، میگفت نمیدونم چطور شد که هیچ عکس العملی نشون نمیدادم از خودم ! گفت نفهمیدم چی شد ولی یه طوری اون جا رو دو در کردم طابلو نکردم خودم رو ! بهم گفت که وقتی که کارش تموم شد تو اون شرکت انقدر هول بود که پا شد همینطوری بدون خداحافظی بره که صداش کردن گفتن آقای ... صبر کنین کارتون داریم !‏ همونجا بهش پیشنهاد کار دادهن با ماهی 15 ملیون حقوق ! مهدی که حسابی درد و رنج متحمل شده بود حالا وقت این بود که حسابی زندگی کنه ، مهدی شماره حسابش رو داد راجع به کارش صحبت کرد و اومد خونشون ! به خانواده هیچی نگفت گفت فعلا فروش نرفته چند تا مشتری داره و ... دروغ گفت که غاقلگیرشون کنه ! مهدی 600 ملیون رو که گرفت ، اولین کاری که کرد ... !

 

مهدی برای خود خرج نکرد ، یه خانواده بودن که یک مادر بودن با یک دختر ، یتیم بودن ، مهدی که وضع اونها رو میدونست ، براشون یه خونه خرید به ارزش 47 ملیون تومن ، 53 ملیون هم به پرورشگاه مژدهی داد ! ما بقی پول رو یه خونه گرفت برای داماد و خواهرش که اجاره نشین بودن ! یه آپارتمان گرفت 4 واحده که خواهرش یه واحد ، مادرش و مادر بزرگش (‏مادر مادرش ) یه واحد ، خودش یه واحد و یک واحد هم برای اجاره که خرجیه مادربزرگ و مادرش هر ماه در بیاد ! مهدی حالا یه زندگی درست و حسابی داره !

از پرسیدم مهدی ، اگر 7 ماه پیش بهت میگفتن که پدر و معشوقت رو بده تا این ها رو بهت بدیم چی میکردی ؟‏

گفت :

من حاظرم تا آخر عمرم گدایی کنم اما کسی معشوقم رو ازم نگیره و راجع به پدرش چیزی نگفت !

مهدی الگویی از یک مرده ! که در سن 18 سالگی زندگیش تغییراتی داشته که خیلیا ندارن تا آخر عمرشون !
من حسرت شخصیت مهدی رو میخورم ! و برای اولین بار غرورم رو کنار گذاشتم و حسادت کردم !
خدایا همیشه مراقب مهدی باش !

این مطلب رو به عشق بهترین دوستم مهدی نوشتم !
saman.heydari_69@yahoo.com



  • کلمات کلیدی :

  • سامان حیدری ( دوشنبه 88/6/30 :: ساعت 4:4 صبح )

    داشتم تو خیابون ها قدم میزدم ، که دیدم یه پسر بچه 12 ساله داره گدایی میکنه ، بهش گفتم دوست داری کمکت کنم که بیشتر پول گیرت بیاد ؟‏گفت چطوری ؟ گفتم من برات سه تار میزنم تو وایستا پول جمع کن گفت باشه ! رفتم خونه سه تارم رو برداشتم اومدم پیشش ! نشستم کنارش ، شروع کردم به سه تار زدن ، 5 دقیقه نگذشت که دورمون پر از آدم شد ، خیلی بودن ، شاید دروغ نگم 40 50 نفر میشدن ! یه نیم ساعت این بچه پول جمع کرد که اماکن اومد بهمون گیر داد ! ما بلند شدیم رفتیم 3 تا خیابون اونطرف تر ! بهم التماس میکرد باز هم بزنم ! من هم گفتم عزیزم من که خودم بهت پیشنهادش رو دادم پس التماس نکن ! نشستیم و یه نیم ساعت دیگه زدیم و باز همونطوری شد ! اون تونست 50 هزار تومن جمع کنه ! ساعت شده بود 11:30 شب ، گفتم بریم خونه ؟‏گفت بریم ! رسوندمش تا خونشون ، بهم تارف کرد داخل ، من هم رفتم ، یه پیرزنی رو دیدم داخل دراز کشیده بود ، روی سرش یه دستمال بود ، با ذوغ و شوق دوید طرفش پولا رو ریخت جلوی مادرش ، گفت مامان این آقا باعث شد که اینقدر پول امشب در بیارم ! و ..... ، مادرش کلی دعام کرد ! بهم شام دادن ! و کلی بهم خوش گذشت ، خیلی خوشحال بودن !

    من کلی دانش آموز دارم برای آموزش سه تار ، تار ، سنتور ! فردا که میرم سر کلاس ، به همه میگم که هر کدوم تو یه روز برن پیش اون بچه براش ساز بزنن ! وقتی هم که برگشتن برام تعریف کنن که چی فهمیدن ! من فقط یاد نمیدم که یاد بگیرن ساز بزنن ! شاگردای من همه احساساتی هستن ! شاگردی رو قبول نمیکنم که احساس رو درک نکنه !‏ ساز سنتی نیاز به این چیزا داره ! بدون احساس نمیتونن ساز یاد بگیرن ! وقتی همه دور هم جمع میشیم راجع به این جور کارامون صحبت میکنیم ! اما مساله اینه که تو بین این همه محتاج به پول ! این همه کسایی که مریض دارن و تو نداری سو به گدایی آوردن چی ؟ پسرک 12 ساله پاش شکسته بود ! مادرش سخت مریش بود و نمیتونست  بره کارگری کنه !‏تازه مگه از کارگری چقدر گیرش میاد ؟ هیچی روزی 15 20 تومن ! تو دو هفته ای که پاش شکسته بود مجبور شده بود که گدایی کنه ! من یه پولی بهش دادم که دیگه مجبور به گدایی نباشه ! اما بهش گفتم با بجه های ما برو و بشین پول جمع کن پولش رو هم نظر کن برای امامزاده ! که مادرت رو شفا بده !
    امروز با این کار خیلی سبک شدم ! وقتی که رسیدم خونه و قبل از اینکه این رو اینجا بنویسم ، یه آهنگ برای اون پسرک با عنوان پسرک خوندم !‏ با همن سه تار ، آخه وقتی که داشتم براش ساز میزدم حسی عجیب من رو گرفته  بود که یه آهنگ از درونم کشید بیرون ، همون رو یه شعر گفتم براش خوندم باهاش !
    همیشه احساس شاعرانه داشته باشین !

    سامی حیدر مخلص همه پارسیبلاگی ها

    saman.heydari_69@yahoo.com



  • کلمات کلیدی :

  • سامان حیدری ( یکشنبه 88/6/29 :: ساعت 1:48 صبح )

    در اینجا صحبت از گرسنگی بری شبهه ای است که دل آدم برایش ضعف می رود و آدمهای کمی هستند که میتوانند صمیمانه این گرسنگی دل را در مردم ارضا کنند که اگر چنین کنند می توانند آدمها را در کف دست خود بگیرند و «حتی در مواقع مرگشان گورکن هم برای آنها گریه کند.»
    اگر نیاکان ما این اشتیاق سوزان را برای مهم بودن در خود نداشتند ، پیشرفت تمدن غیر ممکن میشد و زندگی ما مثل حیوانات باقی می ماند .
    همین اشتیاق به مهم بودن بود که دیکنز را وادار کرد داستانهای جاودانه اش را بنویسد . همین اشتیاق به سر کریستوفر ورن الهام بخشید سمفونی های خود را تا ابد بر چهره موسیقی هک کند . همین اشتیاق راکفلر را وادار کرد میلیونها دلار پولی را روی هم جمع کند که هرگز خرج نکرد ! همین اشتیاق است که پولدارترین خانواده شهر شما را وادار کرده است خانه ای چنان بزرگ بسازد که از بخش اعظم وسایلش استفاده نمیکند .
    اگر بعضی ها تا این حد برای احساس مهم بودن عطش دارند که برای به دست آوردنش جنون میگیرند ، تصورش را بکنید چه معجزه ای به وقوع خواهد پیوست که من و شما در این سوی مرز جنون به آنها قدردانی صادقانه خو را تقدیم کنیم .
    شوآل میگوید :«همه توانم را به کار میگیرم تا شعله اشتیاق را د دل مردم برافروزم . بزرگترین سرمایه من و بهترین راهی که برای زندگیم برگزیده ام این است که قدر زحمات دیگران را بدانم و آنها را تشویق کنم . هیچ چیز بیشتر از انتقاد بالادستی ها و بزرگترها ، شوق حرکت را در آدمی نمیکشد . من هرگز از کسی انتقاد نمیکنم و ایمان دارم که باید به انسان شوق کارکردن داد . بنا بر این همه سعی من این است که به جای خرده گیری و سرزنش ، در آدمها دنبال نکته ای بگردم که قابل تشویق است . اگر از کار کسی خوشم بیاید ، از صمیم دل تشویقش میکنم و در ستایش از او حتی مبالغه هم میکنم .
    تملق مثل پول تغلبی است و اگر به دست کسی بدهیدش ، بالاخره شمارا به دردسر می اندازد .
    تفاوت بین تحسین و تملق چیست ؟ ساده است . تحسین صمیمانه است و تملق صمیمانه نیست و یکی از دل بر می آید و دیگری از زبان . یکی بدون خودخواهی است و دیگری خود خواهانه . یکی را همه جای دنیا می پسندند و دیگری را نکوهش میکنند .
    « از دشمنانی که به شما حمله میکنند نترسید . از دوستانی که تملق میگویند بترسید .»
    «یادم بده که نه تملق کسی را بگویم و نه زیر بار تحسین بی ارزش دیگران بروم .» و تملق یعنی همین : تحسین بی ارزش .
    یکی از خصلتهای ارزشمندی که در زندگی روزمره ، از آن غفلت میکنیم ،‌تحسین و قدردانی است . گاهی یادمان میرود پسر و دخترمان را که با خود کارت صد آفرین به خانه آوردهاند تشویق کنیم و یا موقعی که برای اولین بار کیکی میپزند یا برای پرنده ای لانه ای میسازند ، یادمان میرود از کارشان تعریف کنیم . هیچ چیز برای بچه ها ارزشمندتر از این نوع علاقه و تایید والدین نیست .
    دفعه بعد که به باشگاهتان میروید و آشپز فیله خوشمزه ای برایتان میپزد ، یک کلمه به او بگوئید که غذا را عالی پخته است و وقتی فروشنده خسته ای ، به شکلی غیر عادی احترامتان میگذارد ، لطفا به او بفهمانید که قدر کارش را دانسته اید .
    آزردن دیگران آنها را تغییر نمی دهد و هیچ کس هم طالب آن نیست . ضرب المثلی قدیمی را روی آئینه دستشویی چسبانده ام تا هر روز چشمم به آن بیفتد :
    این راه را فقط یک بار میگذرانم ، پس هر کار خوبی که از دستم بر می آید بگذار همین حالا انجام دهم و هر صحبتی که میتوانم بکنم ، بگذار همین حالا بکنم . مگذار غفلت کنم ، زیرا این راه را دوباره نخواهم پیمود .
    امرسون میگفت : «هر کسی را که ببینم از جنبه ای از من برتر است و من در همان جنبه از او چیز یاد میگیرم .»
    اگر این موضوع درباره امرسون صادق بود ، آیا در مورد من و شما دهها برابر مصداق ندارد ؟ بیائید اینقدر در برابر خواسته ها و کارهایمان فکر نکنیم . بیائید سعی کنیم نقاط مثبت شخصیت دیگران را دریابیم ، تملق را فراموش کنیم و به دیگران تحصین صادقانه و صمیمانه نثار کنیم . «از صمیم دل قدردانی کنید و در تحسین از دیگران راه مبالغه را بپیمائید .» مردم از این سخنان شادمان خواهند شد و تا عمر دارند آنها را چون گنجینه ای در دل خود حفظ میکنند و از یاد نمیبرند و آنها را سالها پس از آن که شما فراموششان کرده اید ، با خود تکرار میکنند .


    اصل دوم
    تشویق صمیمانه و صادقانه نثار دیگران کنید .

     

    saman.heydari_69@yahoo.com




    سامان حیدری ( شنبه 88/6/28 :: ساعت 4:13 صبح )

    انتقاد فایده ای ندارد ، چون شخص را در حالت دفاعی قرار میدهد و او را وادار میسازد که اعمالش را توجیه کند . انتقاد خطرناک است ، چون غرور ارزشمند فرد را جریحه دار میکند و به احساس اهمیت دادن به خود لطمه میزند و بیزاری و کینه را بر می انگیزد .
    بی.اف.اسکینر ، روان شناس مشهور جهانی ، در آزمایش هایش ثابت کرد حیوانی که برای رفتار درستش ، پاداش میگیرد ، سریعتر و مؤثرتر از حیوانی که برای رفتار غلطش تنبیه شده است ، چیز یاد میگیرد . تحقیقات بعدی نشان داد که این اصل برای انسان هم مصداق است .
    ما با انتقاد نمیتوانیم تغییراتی دائمی به وجود آوریم و اغلب بیزاری و کینه ایجاد میکنیم .
    هین سلی روان شناس بزرگ دیگر ، گفته است : «هرچقدر که تشنه تاثیریم ، از سرزنش و تکذیب نفرت داریم .»
    «اگر نمیخواهی درباره ات قضاوت کنند ، در باره هیچ کس قضاوت نکن»
    انتقاد تند باعث شد که توماس هاردی ، یکی از نازنینترین داستان نویسان انگلیس ، برای همیشه داستان نوشتن را ترک کند . انتقاد باعث شد توماس چارتون ، شاعر انگلیسی ، خودکشی کند .
    به جای سرزنش مردم ، سعی کنیم حرف آنها را بفهمیم . بیائید ببینیم چرا بعضی کارها را انجام میدهند . از سرزنش کردن ، کارهای مفیدتر و ارزشمندتری هم وجود دارد و آن همدردی ، صبر و مهربانی است «همه چیز را دانستن یعنی همه را بخشیدن .»
    به قول دکتر جانسون :«آقا ! خود خدا هم تا دم آخر ، قضاوت نمیکند .»
    پس من و شما چرا این کار را میکنیم ؟

    اصل اول : انتقاد ، سرزنش و گلایه نکنید .

     

    saman.heydari_69@yahoo.com



  • کلمات کلیدی : انتقاد

  • سامان حیدری ( سه شنبه 88/6/17 :: ساعت 4:30 عصر )

    جوان رو میتونی توصیف کنی یعنی چی تا من بفهمم که کی هستم ؟

    خوب ، جوان دو جنس متفاوت هست که همه میدونیم ! دختر و پسر ! هر کدوم از این جنس ها یه نوع خاصی هستند و رفتارای خاصی دارن ! منی که خودم پسر هستم پسر رو بهتر میفهمم و توضیح میدم ، بر حسب تجربه یه چیزایی هم از جنس دختر میگم !

    پسری که به دوران جوانی میرسه ، ( که قانونش سن 18 سالگی رو در نظر گرفته ) اگر در دوران غفلت عمیق نباشه کم کم شروع میکنه به خود شناختی ، اگر در دوران غفلت باشه که یه 3 4 سالی دیر به این خودشناختی میرسه !

    من زمانی که 18 سالم شد رو خوب یادمه ، روز تولدم رو به یاد دارم ، من عادت به گرفتن هدیه دارم و خیلی هم پر توقع هستم ، اما اون روز که خانوادم برام هدیه گرفته بودن و طبق معمول جشن تولد به من اصلا خوش نمیگذشت ، انگار زوری داشتم تحمل میکردم ! تمامه جسمم تو خونه خودم بود و تمامه افکارم پیش دوستام ، میخوام بگم که از دوران نوجوانی که بیرون اومدم دیگه نمیتونستم خانواده رو تحمل کنم ! اولین کاری که کردم یه خونه برای خودم گرفتم ، دومین کار تمام خرجم رو از بابام و خانواده جدا کردم و با آموزش موسیقی و آهنگ سازی در آمد خوبی دارم هنوز ! در مرحله بعد سعی کردم با خانوادم مثل یه مهمون رفتار کنم ، من رشته تحصیلیم رو تو اراک افتادم خونه ما تو تهران هست ! الان تو اراک خونه گرفتم و مشغول تحصیل هستم ، وقتی خانوادم میان برای دیدن من ، میبرمشون میگردونم اینها رو ، دقیقا مثل یه مهمون مهم ! با این کار خودم رو تنها و به دور از خانواده احساس کردم ! حال با خودم تصوراتی هم دارم ، تصوراتی حاکی از این که من بزرگ شدم ، شاید کسایی که من رو میشناسن با خودشون میگن که من یه بچه پولدارم که تو ناز و نعمت بزرگ شدم ! تک فرزندیم باعث شده فقط نازم رو بکشن ! اما من معتقدم که هر کس به نوبه خودش حسابی تو زندگشی دردها کشیده ! من از 16 سالگی از بابام پول تو جیبی نمیگرفتم ! در آمد مذخرفی از کلاس موسیقی گذاشتن داشتم ! که الان پیشرفت خوبی کردم ! شما تصور کنین که باباتون پولداره ولی شما با جیبه خالی میرین بیرون ! دیگران به جز خساست فکر دیگه ای ندارن ! همین برای یه نوجوونه مغرور مثل من کافیه که بشه درد ! اما اینا دردایی هستن که عادی نام دارن برای من ! از درد نمیگم من آدم عقده ای نیستم ! اما همه درد رو تجربه کردن این یه باوره که من دارم ! من به غیر از خودم این توانایی رو دارم که تا 20 سانتیمتر جلوتر از دماغم رو هم ببیبنم ! دوستام رو میبینم که تو اوج تفریح به فکر آینده نیستن ، پسرایی رو میبینم که میشناختمشون اما نمیشناسمشون ! دوران جوانی از زمان آغاز شروع به تغییر ما کرده ! تغیراتی که من اسمش رو گذاشتم وحشتناک و زیبا ! وحشتناک چون خیلی سریع اتفاق میافته ! زیبا چون یکی مثل من رو رو پای خودم نگه داشته !

    دیدگاه جوانی از دید جنس موئنث :
    من یه پسر هستم نمیشه به راحتی راجع به جنس دختر قضاوت کنم ، پس چیزایی که میگم رو خرده نگیرین و نگین اشتباه ! من میدونم که اشتباهه اما به خاطر اشتباه بودنش دست از بیان نکردنش نمیکشم !
    روزی رو به یاد دارم که با ماشین تو خیابون میگشتم ! سر یه چهار راه پشت یه چراغ قرمز ایستاده بودم ، یه دختر بدون اینکه من بدونم کیه ، چیه ، یا به قول یارو بوق زده باشم براش در رو باز کرد نشست تو ماشین ، من خشکم زد ، نگاش کردم همینطوری ! بهم گفت من تا فلانجا میرم ! من تو دوران نوجوانی از اون آدمایی بودم که همه رو دست مینداختن ! من هم پایه ، مقصود داشتم که ببینم اینجور تیریپ آدما چطوری هستن ، کنجکاو شدم و راه افتادم ، یه کم جو گیر شدم و مسخره بازی کردم اما همش نقشه بود و میدونستم دارم چی میکنم ! چراغ قرمز رو رد کردم با تکاف راه افتادم ، اون خندید ! من هم خندیدم ! یه دستمال کاغذی برداشت لبش رو پاک کرد ، من هم یکی برداشتم لبم رو پاک کردم ! بعد شییه ماشین رو زد بالا ! من هم زدم بالا ! کولر رو روشن کرد وسط زمستون ! من هم گذاشتمش رو دور آخر ! بعد به من گفت اسمت چیه ؟‏ من گفتم سامان هستم سامی صدام میکنن ! من هم پرسیدم اسم تو چیه ؟‏گفت لیلا هستم ، لیلی صدام میکنن ! طول مسیر رو رفتم و دیگه چیزی نگفت ، بعد گفت نگه دار الان میام ! کنار یه سوپر مارکت نگه داشتم ، رفت یه چیزی گرفت و بعدش هم یه کم جلوتر پیاده شد ، همین ! اما من حسابی رفتم تو فکر ! عقاید اون با عقاید من زمین تا ماه فرغ میکرد ! اون قصد سکس یا دوستی نداشت ! و فقط براش مهم نبود که من کی هستم یا چی هستم ، یه ماشین مدل بالا دید اومد سوار شد و مارایی که شد ! ولی یکی مثل من با تصوراتش فقط به همچین کسایی میگه هرزه ! حس عجیبی داشتم ! احساس میکردم خالی شدم ! اومدم خونه و روش فکر کردم ! متوجه شدم که این دوران جوانی و شروع سنین 18 سالگی نیست که رو آدما تغییر ایجاد میکنه ! عوامل مختلفی چون جامعه و خانواده اطرافیان هستند که باعث تغیرات سریع در ما میشن ! گاهی یه شئ باعث میشه تا دیدگاهت نسبت به دنیا عوض بشه ! من اون دختر رو یه انسان به یاد نمیارم ، یه شئ به یاد میارم که منه رو متوجه یه تغییر دیگه کرد ! از اون وقت تو خیابون هر وقت که بیرون میرم به هر کس که نگاه میکنم یه شخصیتی والا میبینم که داره زندگی میکنه !

    ملاقات با افرادی مهم ، دیدار و هم صحبتی با کسایی که هیچ چیز نیستن ، گشتن با کسایی که متفکر هستن ! جو گیر شدن با کسایی که از 7 دولت آزاد هستن رو برای خودم آزاد کردم و همینها باعث شدن دیگران به من بگن بیشتر از سنم میفهمم ! اما دوستی دارم که بسیار مذهبی هست ! و برای اون کارایی که من میکنم غیر عادیه ! یه روز سوارش کردم بردمش بگردیم ! متوجه شدم خیلی مؤذب هست ! بعد از یه رستوران سریع رفتم یه مراسم روزه ! باهاش نشتسم ! اون اونجا احساس راحتی میکرد این رو حس میکردم ! بعد ازم پرسید چطور شد اومدی اینجا ! بهش گفتم اینجا ماله خودمه ! شاخ در آورد ! باور نمیکرد ! اما همینطور بود ! من میدونم که مکانهایی مثل مسجد چقدر میتونه یه انسان رو سبک کنه ! به ثواب و خدا اعتقاد دارم ! به مذهبی و حذباللهی بودن اعتقاد ندارم ! اما خدا و اماما و پیامبران رو قبول دارم ! بعد از اون مراسم دوباره بردمش به یه رستوران ! یخش آب شده بود و کلی حرف زد من هم با دقت گوش دادم !

    من احساس کردم که یه مشکلی داره ، یه غمی داره ، بردمش اونجا ، گریه کرد و خالی شد ! سبک شد و باز بردمش به همونجایی که احساس رنج و دلهره میکرد ! اما همه چیز رو فراموش کرده بود ! بعد که ازش پرسیدم چرا 3 ساعت پیش عصبی و رنجون بودی جواب داد ! فکر میکردم تو (‏به من میگفت)‏ خیلی کثیفی ، از اون پولدارا هستی که فقط به پول و تفریح فکر میکنن و ......... اما وقتی گفتی ماله خودته باهات احساس راحتی کردم و احساس کردم تو هم از مایی ! کم کم حسم بهت عوض  شد و ..... !

    این دوستی که گفتم رو قبل از این گردش فقط یه بار دیده بودم ! ریش میزاره و گفتم حسابی مذهبیه ! اما با دیدن یه چیز کوچوک (‏از نظر من ) یه تغییر بزرگ توش ایجاد شد ! دیگه به همه کسایی مثل من نمیگه کثیف !

    من با دیدن اون دختر دیگه به هر دختری نمیگم هرزه !

    و خیلی اتفاق هایی دیگه ! اما وقتی از این تجربه با یه عالم صحبت کردم گفت که این تغییر و دیدن و تغییر کردن فقط تو دوران جوانیه ! اون که دکتر روانشناس بود بهم گفت :
    جوانی برای پیدا کردن خودش دست به کارایی عجیب میزنه که گاه باعث گم کردن خودش میشه ! اما دیدن بعضی چیزهای جزئی براش باعث میشه تا کم کم دست به یه تغییر بزنه ! بعضی کارها مقدمه ای میشن تا تغییراتش رو جدی بگیره و اگر گامی غلط بر نداره یه گام بلند و محکم بر میداره و چنان تغییری میکنه که انگار از بدو تولد به این شکل بود !

    من هر چیزی که دارم از سرمایه خودم بوده و هیچ چیزی رو از پدرم نگرفتم ! با جدا شدن از خانواده پدرم به شدت ناراحت و غمگین شد ! اما زمانی که دید من هیچ نیاز مالی به اون ندارم و به شدت به اونها رسیدگی میکنم ! وقتی میبینمش بقلش میکنم میبوسمش ! حسابی دورو برش رو میگیرم ! چنان به وجه میاد که انگار میخواد تمام دنیا رو به نام من کنه ! این تغییر زمانی در من به وجود اومد که از 13 سالگی از خونه بیرون اومدم و با بچه های بیرون گشتم ! نه با هر انسانی ! من از بچگی هر دوست صمیمی که داشتم همه بزرگتر از من بودن 20 - 22 - 26 و گاه ازدواج کرده ! نصیحت پذیر نبودم اما بعضی از حکایتهایی که برام تعریف میکردن رو گوش میدادم ! و وقتی که به خونه بر میگرشتم رویا پردازی میکردم و اون حکایتها رو برای خودم میکردم و حال همون حکایتها هستن که زندگی من رو میچرخونن !

    تجربه من از جوانی در دو جنس اینه : دوران جوانی شدیدا وابسته به دوران کودکی و نو جوانیه ! هر عملی که در این دو دوران پیشین انجام میدیم جوانیه ما رو تغیییر میده و میسازه ! حال به نظر شما معنیه استفاده ی درتس از دوران جوانی چیه ؟

     

    saman.heydari_69@yahoo.com



  • کلمات کلیدی : جوان، دوران جوانی

  • سامان حیدری ( دوشنبه 88/6/16 :: ساعت 6:35 عصر )

    اولین ورود خودم رو به وبلاگ خودم تبریک ها میگم ! فقط یه مشکلی دارم ! میخوام مشخصات فرودی و ضاحریه خودم رو درست کنم اما وقتی تایید میکنم پنجرم بسته میشه ! اما خیالی نیست امشب احتمالا درست میشه ! من هم میسازمش !

    خوب از اونایی که دارن مطلب من رو میخونن تقاضای دوستی با دوام دارم ، اگه هستی یه پیام بزار برام خودم ترتیبش رو میدم !

    به نظرت یکی مثل من که تازه وبلاگ زده ، وبلاگش رو تو چه حیطه ای با توجه به موقعیت زمانی ببره ؟

    من خودم عنوانش رو گذاشتم صفا ، دوستی در کنار صمیمیت ، خوب این خوبه میشه چندتایی هم مطلب براش گذاشت اما اصل موضوع چی ؟ اگه پیشنهادی داری بهم بگو خوشحال میشم !

    اولین مطلب نون و آب دارم رو با عنوان جوان تو پست بعدیم مینویسم !

    راستی من یه وبلاگ داشتم که آی دیم رو هک کردن و وبلاگم رو حذف کردن نامردا ! ولی الان این یکی رو زدم ! اونجاشون بسوزه من از رو نمیرم ، وبلاگ نویسی رو هم کنار نمیزارم ! فقط تو پیام رسان من رو پیدا نکنن خدا کنه ! از دست این جماععت هکر دیگه ذله شدم ! این بار چهارمه که من رو هک میکنن !

    باشد که جهان بدون دوست معنی ندارد ! ( چی گفتم من الان ؟ )

     

    سامی

    saman.heydari_69@yahoo.com



  • کلمات کلیدی :


  • لیست یادداشتهای آرشیو نشده