سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان و دانش، برادران همزادند و دو رفیق اند که از هم جدا نمی شوند . [امام علی علیه السلام]
صفا و دوستی در کنار صمیمیت
سامان حیدری ( دوشنبه 88/7/6 :: ساعت 2:15 عصر )

امروز یکی از بهترین دوستام ، یکی که برادر صدا میکنمش ، برام چیزی رو تعریف کرد از خودش که من رو تحت تعثیر قرار داد ! اینجا مینویسم براتون !
داداش مهدیه من از 7 ماه پیش شروع میکنه به نوشتن یه برنامه ، برنامه ای برای مشاورین املاک ، خودش که برام تعریف میکرد میگه که در شرف این بودم که بتونم یک ملیون تومن بفروشمش ، برنامه رو شروع میکنه به نوشتن ، بعد از گذر مدتی که برنامه کمی نوشته میشه متوجه این موضوع میشه که بابا این برنامه هه که خودش نوشته ارزشش بیشتر از اینهاست ، یک ملیون چیه این برنامه 20 ملیونی می ارزه ! خلاصه ادامه میده تا تمومش کنه ، یه هدف از تمام کردن این برنامه داشت ، رسیدن به عشق و آسودگی در رابطه ، اونطور که خودش میگفت ، هدفش این بود که با تموم کردن برنامش میخواست تو رابطه عاطفی که با یه دختر داشت هیچ مشکلی نداشته باشه ! در حال نوشتن برنامه بود که یه روز تو خیابون صحنه ای رو میبینه ، میره تو فکر ، ایده ای تو برنامه با دیدن اون صحنه تو سرش تلپ میخوره ، میاد خونه و شروع میکنه به نوشتنش با این ایده جدید ، مجبور میشه که برنامه رو کمی از نو بنویسه ، خلاصه در طی این ماجرا به معشوقش نمیگه که قضیه چیه که قافل گیرش کنه ، اما قضیه این بود که اون ایده که دیده بود باعث میشد که برنامش بالای 100 ملیون فروش بره ! آره ، مهدی با اون برنامه پولدار میشد و میتونست به راحتی با معشوقش سیر کنه ! در ادامه این راه براش باز بود که استعدادش تو برنامه نویسی رو کشف کنن و بهش کار خوبی با در آمد خوبی بدن ، اینطور که من خودم اطلاعات دارم برنامه نویسی در آمدش خیلی بالاست و ساعتی کار میکنن ! اگر حفه ای باشن ساعتی بالای 5 ملیون ! یکی از آشنا های من هم برنامه نویس هست و الان تو کالیفرنیا داره زندگی میکنه ، حسابی پولداره ! خلاصه مهدی به معشوقش چیزی در این باره نگفت که حسابی شوق تو وجود معوقش رو ببینه موقعی که برنامه رو فروخت ! برنامه داشت تموم میشد که مهدی شکست عشقی بدی میخوره ! مهدی بعد از شکستش پدرش رو بر اسر یه تصادف از دست میده دقیقا 3 روز بعد از شکستش پدرش فوت میکنه ! مهدی روانی میشه ! یک هفته تو تیمارستان روانی ها نگه میدارنش ، مادرش رو صندلی چرخ دار تا مدتی رو باید طی کنه ، مهدی که فشار شکست عشقی براش یه دنیا درد بود باید فشار فوت پدرش رو هم متحمل میشد و اونی که تنها نقطه ضعفش احساساتش بود و غم کسایی که دوسشون داشت ! اون آدم حالا این بلاها همه با هم سرش اومد ، به نظر شما آخرش چی به سرش میاد ؟ مهدی یک هفته تو تیمارستان فقط داد کشید و فریاد زد ، یک هفته فقط پرستار ها رو که براش غذا میاوردن میزد و خودش رو میکوبید به در و دیوار ، دستاش رو بستن و به تخت نگهش داشتن ! هر روز انقدر آرامبخش و مسکن بهش میزدن که یه فیل رو از پا در میاورد ، اما خدا مهدی رو تنها نذاشت و یه فرصت برای ادامه زندگیش بهش داد ، مهدی آروم گرفت و با اسرار خواهرش و دامادش مرخصش کردن که از مراقبت کنن ، مهدی مدتی رو به همراه مادرش خونه خواهرش میمونه ، تو این مدت حسابی آروم میشه ، مهدی که بنده خدا به خاطر دیوانگی از فشار زیاد حتی برای پدر نازنینش نتونسته بود یه مراسم آبرو مندانه بگیره و خواهر و دامادش که کمرشون شکست در این مسیر که مادر ، پدر و برادرش رو جمع کنه و خودش رو‏ آروم نگه داره تمام کار ها رو کرده بود ! مهدی وقتی که دوباره به خوی انسانیه خودش برگشته بود خودش رو یک مرد واقعی میدید ، خودش رو کسی میدید که از زیر یک فشار که هر کسی نمیتونه تحملش کنه بیرون اومده و الان دوباره سالمه ! از عالم دیوانگیش که برای من میگفت خیلی گریم گرفت ! من کمی مغرور هستم گریه نمیکنم زیاد ، فقط زمانی اشکم در میاد که یه آهنگ و موسیقی زیبا بشنوم یا بنوازم ! اما وقتی از عالم دیوانگیش برام تعریف کرد به وضوح گریم گرفته بود ، میگفت همش پدرش و معشوقش رو میدیده که بقلش میکنن و سریع غیب میشن ، این عمل براش مثل عذاب بود ! و مدام اینطوری میشد ، وقتی که غیب میشدن میگفت داد میکشید هوار میزد خودش رو به در و دیوار میکوبید‏ ! اما مهدی سالم بیرون اومد ! اون بهم گفت خدا رو به وضوح حس کردم که دستم رو گرفت بقلم کرد و آرومم کرد ! خدا رو حس کردم که دوباره به من قدرت میداد تا به زندگی ادامه بدم ! گفت قدرتی که بهم داد رو نگه داشتم و رفتم سر برنامم که تمومش کنم ، مهدی دیگه انگیز به اتمام برنامش معشوقش نبود بلکه معشوق هایش بود ، برای مادری که براش مونده بود ، خواهری که دوسش میداش و دامادی که مثل برادر در کنارش بود ! مهدی برنامش رو تموم کرد و به تهران رفت تا بفروشتش ، گفت وقتی که بهم گفتن این برنامه رو 600 ملیون میخرن تمام بدنم یخ کرد پاهام لرزیده بودهن یخ کرده بودن ، میگفت نمیدونم چطور شد که هیچ عکس العملی نشون نمیدادم از خودم ! گفت نفهمیدم چی شد ولی یه طوری اون جا رو دو در کردم طابلو نکردم خودم رو ! بهم گفت که وقتی که کارش تموم شد تو اون شرکت انقدر هول بود که پا شد همینطوری بدون خداحافظی بره که صداش کردن گفتن آقای ... صبر کنین کارتون داریم !‏ همونجا بهش پیشنهاد کار دادهن با ماهی 15 ملیون حقوق ! مهدی که حسابی درد و رنج متحمل شده بود حالا وقت این بود که حسابی زندگی کنه ، مهدی شماره حسابش رو داد راجع به کارش صحبت کرد و اومد خونشون ! به خانواده هیچی نگفت گفت فعلا فروش نرفته چند تا مشتری داره و ... دروغ گفت که غاقلگیرشون کنه ! مهدی 600 ملیون رو که گرفت ، اولین کاری که کرد ... !

 

مهدی برای خود خرج نکرد ، یه خانواده بودن که یک مادر بودن با یک دختر ، یتیم بودن ، مهدی که وضع اونها رو میدونست ، براشون یه خونه خرید به ارزش 47 ملیون تومن ، 53 ملیون هم به پرورشگاه مژدهی داد ! ما بقی پول رو یه خونه گرفت برای داماد و خواهرش که اجاره نشین بودن ! یه آپارتمان گرفت 4 واحده که خواهرش یه واحد ، مادرش و مادر بزرگش (‏مادر مادرش ) یه واحد ، خودش یه واحد و یک واحد هم برای اجاره که خرجیه مادربزرگ و مادرش هر ماه در بیاد ! مهدی حالا یه زندگی درست و حسابی داره !

از پرسیدم مهدی ، اگر 7 ماه پیش بهت میگفتن که پدر و معشوقت رو بده تا این ها رو بهت بدیم چی میکردی ؟‏

گفت :

من حاظرم تا آخر عمرم گدایی کنم اما کسی معشوقم رو ازم نگیره و راجع به پدرش چیزی نگفت !

مهدی الگویی از یک مرده ! که در سن 18 سالگی زندگیش تغییراتی داشته که خیلیا ندارن تا آخر عمرشون !
من حسرت شخصیت مهدی رو میخورم ! و برای اولین بار غرورم رو کنار گذاشتم و حسادت کردم !
خدایا همیشه مراقب مهدی باش !

این مطلب رو به عشق بهترین دوستم مهدی نوشتم !
saman.heydari_69@yahoo.com



  • کلمات کلیدی :


  • لیست یادداشتهای آرشیو نشده